بنر عنوان نشریه وقایع اتفاقیه

از شمارۀ

عبور از سنگلاخ

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

مرگ بر ظلمات

نویسنده: عارف قندی‌پور

زمان مطالعه:7 دقیقه

مرگ بر ظلمات

مرگ بر ظلمات

به خاطر دارم که در کتاب درسی کلاس ششم، داستانی بود از شخصی به نام ممنون. جوانی عاشق علم و دانش، بسیار دانا، با پیراهنی کهنه و البته محجوب. ممنون همیشه کتاب‌هایی زیر بغل داشت و از این مکتب به آن مکتب یا از این جمع به آن جمع می‌رفت و تقاضا می‌کرد به او چیزی بیاموزند. نام اصلی‌اش مجنون بود ولی چون در قبال هرچیزی تشکر می‌کرد، به او می‌گفتند ممنون. ممنون یک روز به یکی از مکتبخانه‌ها وارد شد و در کنار بقیه دانش‌آموزان نشست و شروع کرد به گوش‌کردن. وقتی معلم درس‌دادن را متوقف کرد تا طبق عادت مکتب، دانش‌آموزان به صدای پرنده‌ها گوش کنند، ممنون از معلم خواست که چیز جدیدی به او بیاموزد. ممنونی که تمام کتب مهم و تعلیمی رایج آن زمان را به خوبی خوانده بود و بر آن‌ها تسلط داشت، پیوسته تقاضا می‌کرد که چیز جدیدی یاد بگیرد. معلم اسم کتاب‌ها را می‌گفت و پیشنهاد می‌داد که فلان کتاب را بخواند، اما ممنون اذعان می‌کرد که آن کتاب را خوانده و حتی آن‌ را از بر است. سپس از معلم تقاضا می‌کرد کتاب دیگری برایش بخواند تا چیزی یاد بگیرد. دوباره همین چرخه‌ ادامه داشت تا آنکه معلم لحظاتی سکوت کرد. سپس لیوان آبی به ممنون داد و کوزه‌ی آبی را خودش گرفت و شروع کرد به پرکردن لیوان. آن‌قدر در لیوان آب ریخت که آب از لیوان سرریز شد. لیوان سرریز از آب، دست ممنون را خیس کرده بود و معلم با جدیت و اراده‌ای ستبر همچنان داشت آب می‌ریخت. در لحظه‌ای پر تنش، ممنون متعجب از رفتار معلم، به فریاد درآمد که معلم چه می‌کنی؟ لیوان پر شده و دیگر گنجایش ندارد. تو باز هم درونش آب می‌ریزی؟ سپس آن جمله‌ی کلیدی و مهم داستان در متن داستان نمایان شد: خالی شو تا پر شوی.

 

وقتی تلاش کردم نوشته‌ای درباره شرایط سخت بنویسم، مثال بالا یادم آمد. نمی‌دانم چرا، شاید چون کشور ما این روزها درگیر بحران آب است و کم‌آبی شده از آن اساسی‌های به‌روز! شاید هم چون آب را روشنایی می‌نامیم و لبریزشدن را برکت!

 

شاید بعدی را شما بگویید.

 

شبیه یک انشای کلاس دومی باشد؟ مسخره است. مثلا این جملات که «شرایط سخت است ولی ما امید داریم، شرایط سخت است اما خدا باماست، شرایط سخت است اما اوضاع خوب می‌شود» کودکانه‌ است. برای آنکه در نوشتن مانند یک کودک هشت ساله نباشم و البته برای آنکه یک کودک هشت ساله‌ی بددهن نباشم، مجبورم چند نفس عمیق بکشم و به خودم چیزهایی را یادآوری کنم.

 

برای من دو دسته سختی وجود دارد: ضروری و غیرضروری

 

ضروری‌ها آن‌هایی هستند که شما تقریبا در هر شرایط و جغرافیا و نژاد و هر روزی از تقویم، برای رسیدن به اهداف معینی که مدنظر دارید باید آن‌ها را متحمل شوید. اگر کسی بگوید در مسابقات جهانی دوومیدانی قهرمان شده بی‌آنکه عرق بریزد و سال‌ها تمرین کرده باشد، می‌توان باور کرد؟ یا اینکه کسی بگوید زبان دوم یا سومی را یاد گرفته بدون آنکه زحمت کشیده باشد. برای رسیدن به این اهداف، شما با هر رنگ پوست و هر جایگاه اجتماعی تنها با زحمت‌کشیدن می‌توانید موفق شوید.

 

اما در سوی دیگر سختی‌های غیرضروری هستند که هیچ فضیلتی در تحمل آن‌ها نیست و صرفا کار ما برای رسیدن به اهداف‌مان را سخت‌تر می‌کنند. مثلا هیچ لزومی ندارد شما با کفش پاره بخواهید قهرمان مسابقات جهانی دوومیدانی شوید! هیچکس چنین چیزی را از شما نخواسته یا هیچ‌ کجای جهان به خاطر آنکه شما با کفش پاره قهرمان شده‌اید مدال اضافه‌ای به شما نمی‌دهد! یک دشواری‌ مضاعف است، یک دشواری عبث. یا هیچکس از من نخواسته تنها غذا بخورم. برای من، گاهی تنهایی غذاخوردن یک سختی غیر ضروری است.

 

البته که عوامل متفاوتی (مانند بهره‌ی هوشی، ثروت، حضور راهنمای دانا، جغرافیا) بر شدت سختی‌ای که متحمل می‌شوید تاثیر دارد؛ اما در بحث سختی‌های ضروری، از اصل سختی و رنجی که لازمه‌ی رسیدن به آن هدف است گریزی نیست. اتفاقا به نظر می‌رسد که خیلی هم قابل تحمل باشند. به روزی فکر کنید که به اندازه‌ای که درس خواندید نمره گرفتید؛ چه روز باشکوهی! یا به لحظه‌ای که متوجه شدید لاغر شده‌اید؛ نه گفتن‌ به شرینی‌ها جواب داده. یواشکی بگویم «این سختی‌های ضروری حتی لذت‌بخش هم هستند.»

 

اما اگر حجم زیادی از سختی‌های غیرضروری را تحمل کنیم چه اتفاقی می‌افتد؟ وقتی محصور در این سختی‌ها باشیم چطور می‌توانیم دوام بیاوریم؟ نتیجه‌ی نهایی تحمل هزینه‌های زیاد و البته غیرضروری برای رسیدن به یک هدف چیست؟ اگر بخواهم محتاطانه و به دور از نگاه های «من بلدم و من می‌دانم» چیزی بگویم، این‌طور بیان می‌کنم که اغلب، حاصل تحمل سختی‌های غیر ضروری یک چیز است: خشم.

 

رودهای مختلفی به خشم می‌ریزند. پشیمانی و افسوس هم نقاب بر خشم‌اند. اضطراب هم نقابی بر خشم است و گاهی غم یا احساس گناه هم نقاب‌هایی بر خشم می‌شوند. خشم‌هایی حاصل از سختی‌های اضافی، زحمات اضافی.

 

چه استعاره‌مان از زندگی رنج باشد چه نه، یعنی دنیا را اساسا جای رنج‌کشیدن بشناسیم یا خیر، خشم از ما و ما از خشم جدا نخواهیم شد. ما خشم‌هایمان را با بروزندادن، به درون بطری صبرمان می‌ریزیم و در نهایت، لبریز می‌شویم. همان‌طور که ممنون از دانش لبریز شده بود.

 

نوشته‌ام رو به زوال و تباهی رفت اما بگذارید یک چیز دیگر را بگویم تا یادم نرفته، در همان داستان هوشنگ مرادی کرمانی در کتاب کلاس ششم دبستان، وقتی ممنون از معلم پرسید که چرا برخلاف بقیه مکتب‌ها، این مکتب چوب و فلک ندارد؟ معلم پاسخ داد: «اینجا گنجشکان هم درس می‌آموزند. چوب و فلک، راه‌وروش آنان نیست. کودکانشان را پرواز و دانه‌برچیدن می‌آموزند؛ بی‌چوب‌وفلک.»

 

نوشته ام دارد رو به بیانیه می‌رود، سطرهای بعدی را درحالی که از خشم، دست‌هایم سرد شده و صدای آهنگ‌های اعتراضی را تا انتها زیاد کرده‌ام می‌نویسم. چند مرگ بر و چند زنده باد دیگر را با صدای بلند می‌گویم.

 

مرگ برِ بعدی را شما بگویید.

 

نمی‌دانم به لحاظ تئوری و علمی واقعا این ادعا که در پی تمام سختی‌ها خشمی خواهیم داشت درست است یا خیر. حتی اگر فرضیاتی که تا اینجا بیان کردم همگی محصول انشای یک کودک هشت‌ساله باشند، اما دست‌کم در تمام خشم‌های اخیری که خودم تجربه کرده‌ام چیزهایی وجود داشته که مرا به شک انداخته. حس‌هایی مبهم و دوست‌نداشتنی، حس‌هایی که هرکدام مرا به یک سو می‌برند و در نهایت مرا با یک سوال مواجه می‌کنند: «آیا واقعا لزومی دارد که از این مسیر بخواهیم به اهداف‌مان برسیم؟ اگر در زمان یا جغرافیای دیگری بودیم هم باید همین‌قدر اذیت می‌شدیم؟» بعد از این سوال‌ها، جرقه‌ای مرا امیدوار می‌کند. امروز می‌توانم بگویم مدتی‌ست که «ما» شده‌ایم، متوجه سختی‌هایمان شده‌ایم. یکی‌یکی از صف‌های سختی‌های غیرضروری بیرون زده‌ایم و با خشم فراوانی که داریم، تلاش می‌کنیم زنده بمانیم. مایی که امروز از ممنون کلاس ششم آموخته‌ایم که آب روشنایی‌ست! نوشته‌ام میل به حرف‌های بچگانه می‌کند، ایرادی ندارد. هرکس خشمش را جوری ابراز می‌کند، خشم من گاهی بر کاغذ و گاهی در استوری‌های اینستاگرام و گاهی در «نه»گفتن‌هایم است.

 

استحکامات جدیدی را برای مقاومت برمی‌گزینم و می‌گویم دریغ است که در فصل باران، بی‌آب باشیم. می‌گویم گرچه ممنون باید خالی می‌شد تا پر شود؛ ما شاید خالی شویم تا دیگر هرگز پر نشویم! می‌گویم آب را مدیریت کنیم!

 

در نهایت به عنوان یادآوری نمی‌توانم جمله‌ای را که شنیده‌ام بیان نکنم: «در به وجودآمدن شرایط سخت جرم/نقش یکسانی نداریم اما در قبال شرایط سخت مسئولیت واحد و یکسانی داریم.»

عارف قندی‌پور
عارف قندی‌پور

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

کلیدواژه‌ها

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.